پس بگويم من بسر نصرانيم

شاعر : مولوي

اي خداي رازدان مي‌دانيم پس بگويم من بسر نصرانيم
وز تعصب کرد قصد جان من شاه واقف گشت از ايمان من
آنک دين اوست ظاهر آن کنم خواستم تا دين ز شه پنهان کنم
متهم شد پيش شه گفتار من شاه بويي برد از اسرار من
از دل من تا دل تو روزنست گفت گفت تو چو در نان سوزنست
حال تو ديدم ننوشم قال تو من از آن روزن بديدم حال تو
او جهودانه بکردي پاره‌ام گر نبودي جان عيسي چاره‌ام
صد هزاران منتش بر خود نهم بهر عيسي جان سپارم سر دهم
واقفم بر علم دينش نيک‌نيک جان دريغم نيست از عيسي وليک
درميان جاهلان گردد هلاک حيف مي‌آمد مرا کان دين پاک
گشته‌ايم آن کيش حق را ره‌نما شکر ايزد را و عيسي را که ما
تا به زناري ميان را بسته‌ايم از جهود و از جهودي رسته‌ايم
بشنويد اسرار کيش او بجان دور دور عيسيست اي مردمان
خلق حيران مانده زان مکر نهفت کرد با وي شاه آن کاري که گفت
کرد در دعوت شروع او بعد از آن راند او را جانب نصرانيان